گوشه هایی از داستان بلند با من بپر که مدتیه در صف تولده

 

گوشه هایی از داستان بلند با من بپر که مدتیه در صف تولده  

نقد یادتون نره 

 

یه لحظه دنیا جلوی چشمم بی ارزش جلوه کرد درست عین یک آدامس جویده شده که باید به گوشه ای پرت شه.

رفتم دم در دیدم سرویس اداره داره می ره خودمو به همکارا الصاق کردم پریدم بالا.   

کسی نبود باهاش درد دل کنم انگار هیچ کس درد منو نمی فهمید (شایدم از نظر اونا دردی وجود نداشت ) .

به خودم می گفتم :ای دل غافل همیشه سنگ صبور همه هستی ولی وقتی یکی رو می خوای که باهاش حرف بزنی میشه کمیاب ترین چیز ِ روی کره ی زمین. چی کار کنم دیگه شاید زبونم بی نمکه.

ثانیه ها واسم ساعت بود دوست داشتم هر چه سریعتر برسم خونه شاید خواهرم گوشی بشه برای شنیدن حرفایی که چند ساعته تو سینم گندیده. وبوی تعفنش بد جوری کلافم کرده.

تو راه مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم چادرمو جلوی صورتم گرفته بودم تا کمتر دیوونگیم جلوه کنه(کاش ما آدما مجبور نبودیم احساساتمونو مخفی کنیم کاش می شد یه حرف چال پیداکرد حرف دلو زد و وهمونجا چالش کرد بعد اونقدر با اشک آبش بدیم تا  رشد کنه و یه هو از دل خاک بیاد بیرون ، میوه بده ومیوش راهکار مشکلمون باشه )

... خلاصه به هر بدبختی بود رسیدم خونه هنوز در و باز نکرده بودم که خاله و دختر خاله ی عزیزتر از جان (در توصیف آنها همین بس که اگر بخواهی خبری را در بی بی سی منتشر کنی ولی تواناییش را نداشته باشی، می توانی به آنها مراجعه نمایی وبگویی:اگه یه چیزی بگم قول می دی به کسی نگی...) جلوم سبز شدند و شروع کردند به ماچ وبوس. هی این بوس کن هی اون.

صورتم خیس شده بود ، بدتر از همه اینکه مجبور بودم نیشمو تا بناگوش باز کنم. (وصف حالمو می زارم به عهده ی خودتون من بهIQ ی خواننده هام ایمان دارم )

                                ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ق.ظ http://mokhtarejavan.blogfa.com

سلام. وبلاگ زیبایی دارید و از جملات مفهومی و قشنگی استفاده کردید. با تشکر
عرفان

ممنون از حسن نظرتون یه مطلب جدید گذاشتم با عنوان از بز تا انیشتن لطفا بخونیدش و نظرتونو بدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد