سوء تفاهم
باعصبانیت فریاد زدم: اه ه ه ...این دیگه چیه ...
غرغرام نخی شد برای بافتن زمین وآسمان. یک سنگ ناقابل مهمون دندونام شده بود فکر می کردم از آشیه که اون پخته ...
نگاه مهربونش برق چشامو سوزوند سنگی رو که لابه لای خمیر نون به طرز ماهرانه ای لونه کرده بود برداشت وبه دستم داد. از خجالت سنگ دلم آب شد.
دوستان عزیز نقد یادتون نره
هیچ وقت زود و بی مهابا قضاوت نکنیم
با سلام از اینکه به وبلاگم سر زدید ممنونم